احتیاج به کمک دارم فک می کنم دارم افسردگی می گیرم . من سه ماهه بعد از مشکلات فراوانی که برام پیش اومد ازدواج کردم که ای کاش همون اول قید همه چیزو می زدم . نمی خوام گذشته رو هم بزنم اما واسه اینکه یه دیدی به شما بدم می گم . من و همسرم هر دو 26 ساله هستیم ایشون یک ماه از من بزرگتر و همکارم است. خانواده ایشون خیلی برای من مشکل ایجاد کردن چون راضی به ازدواج نبودن و خودشون برای پسرشون از روستاشون می خواستن دختر بگیرن .
بگذریم که چه حرفهایی به من و پدر من زدن و چه بی احترامی هایی به مادرم کردن . گذشته رو فراموش کردم اما هیچ وقت نمی تونم ببخشمشون . این من رو آزار می ده همسرم با خواهش و تمنا خواست که با اون ازدواج کنم ولی کاری به کار خونوادش نداشته باشم چون با خانوادش درگیر شد و مشکل از همین جا شروع شد ایشون با خانوادش دعواش شد و اونها زنگ زدن به من و خانوادم هرچی از دهنشون در اومد گفتن. اون موقع همسرم مشکل مالی داشت می خواست خونه بگیره و از خانوادش جدا شه به من گفت که حمایتش کنم و تنهاش ندارم و جز من کسیو نداره. عقلم می گفت ادامه نده اما از یه طرف نامرد نبودم که گناه خونوادشو پای خودش بنویسم و جدا شم از یه طرفم ازم کمک و حمایت خواسته بود نمی تونستم نه بگم و بهش پشت کنم. واسه همین عقد کردیم بدون گرفتن جشن عروسی و حضور خانوادش رفتیم سر خونه زندگیمون با کمک مالی من و خونوادم (می دونم اینجارو شاید اشتباه کرده باشم ولی دلم نمی اومد شریک زندگی هم بودیم نمی تونستم پول من پول تو کنم) .
یه زندگی با هم ساختیم که فقط 15 روز اولش خوب بود. با من سرد رفتار می کنه از صبح تا 7 بعد از ظهر سر کاریم بعد می رفتیم خونه من شام و ناهار فردا رو اماده می کردم ایشون پشت کامپیوتر بود. از پای کامپیوتر باند می شد با تبلت و گوشیش کار می کرد. بهش شک ندارم پسر پاکیه و می دونم دنبال خبرای ورزشی و متنای خنده داره اما بی توجهیش آزارم می ده. خیلی منطقی نشستیم با هم حرف بزنیم چون رفتار منم عوض شده بود من ماه اول ذوق داشتم و آشپزی می کردم و توجه و محبت می کردم ولی خیلی زود خسته شدم. باهاش صحبت کردم و دلیل ناراحتیم رو گفتم و گفتم که از خونوادش کینه به دل دارم حرفشون که زده می شه به هم می ریزم (چون یه سری حرفای جدید به پدرم گفته بودن به گوشم رسیده بود و خیلی ناراحت شدم). شروع کرد به طرفداری می دونستم یه روز اینجوری می شه اما فکر نمی کردم به این زودی باشه همه کاسه کوسه ها سر من شکسته شد و همسر من به طرفداری از اونا دراومد که اونا یه اشتباهی کردن تا کی می خوای بگی . خدا می دونه اگه خونواده من این کارها و رفتارها رو می کرد همسرم چی کار می کرد. و درست هفته بعد از این صحبت گفت که می خواد بره دیدن خونوادش
می دونم خونوادشه نمی تونه ازشون جدا شه اما فکر نمی کردم به این زودی فراموش کنه و حداقل بگه به خاطر توهینایی که به زنم کردین ازتون عصبانیم ولی توقعم بی جا بوده . از روز عروسی یه بار خونه مادر من نیومده شام یا ناهار بخوره دو سه بار اومده که یا اومده دنبالم یا وسایلم رو ببریم .
رسم و رسوم رو بگذریم که به هیچ کدوم اعتقادیم ندارن البته اونایی که به نفع خودشون نیستا یه لباس خواب برام نخریدم همه لباس های دوره دختریم رو آوردم خونه ماشینمو آوردم همسرم ماشینشو فروخته پولشو گذاشته بانک سودشو بگیره از ماشین من استفاده می کنه . مادر من همه چیز به عنوان جهیزیه داد اما سیایت نداره چیزای کوچیکی که به چشم نمی آد اما خیلی کاربردیه مثل ماحفه و رو تختی مثلا. من می دونستم مادرش با مادر من مشکل داره این از روز اول معلوم بود تو این جریانات هم به زبون آوردن حرفاشون رو همسرم هم اثر می ذاره و از رفتارا ش معلومه. اما مادر من غذاهایی که من و همسرم مشترکا دوست داریم می پزه بهش که سر می زنم و همسرم نمی آد می ده بیارم واسش ولی دریغ از یه تشکر . حالا نه می آد نه زنگ می زنه یه پیام که می تونه بده تشکر کنه . بعد وقتی می شینه غذا رو می خوره من حرص می خورم به خاطر مهربونی و بی سیاستی مادرم حالا نصف چیزارو من نمی گیرم ازش بیارم. یه اخلاقای بدی دارن همه چیزیو که دوست دارم واسم نگه می داره بده من بیارم بخورم.
یه موضوع دیگه که ناراحتم می کنه به همسرم گفتم اینه که من وعده غذاییم زیاده اما مقدارش کم مثلا ناهار 5 قاشق می خورم یه ساعت بعدش یه چیزی مثل مغز بادام می خورم نیم ساعت بعدش یه اسکوپ بستنی مثلا و... مدام غر می زنه گه چقدر می خوری لاغر اندامم هستم مشکلی ندارم ورزش هم می کنم بعد پا به پای من می خوره به میزان زیاد مثلا مغز بادامی رو که من تو یه هفته مصرف می کنم همو موقع تموم می کنه آخر یه بار عصبانی شدم گفتم تو نخور هم غر می زنی هم می خوری (چون معمولا ازش می پرسم فلان چیزو می خوری می گه نه ماشالا تو چقدر می خوری بعد وفتی برای خودم می آرم 80 درصدشو اون تموم می کنه) شاید مسائل کوچیکی باشه اما منو خسته کرده تو ساده ترین و پیش پا افتاده ترین کارها هم یه انتقادی داره .
من نمی دونم ولی اکثر آدمای دورو برم رو که دیدم میوه یا شربت یا بستنی رو می آرن رو مبل می شینن می خورن و تلویزیون می بینم به من می گه رو مبل نیار میریزی رو مبل بو می گیره این منو عصبی می کنه خوب مبل واسه استفادست واسه دکور یا لم دادن نیست که این اداها دقیقا اداهای مادرشه خونشون بودم وسایل نو خریده بود نمی ذاشت کسی جم بخوره وای این نریزه اون نریزه یه رو فرشیم انداخته بود بچه هاش حتی شوهرش می اومد اینور می گفت برو رو روفرشی بشین . خوب یکی نیست بگه فرشو واسه چی خریدی وقتی همش رو فرشی روشه و تو نمی بینیش. اینا منو عصبی می کنه اما حرف نمی زنم که جو خونه متشنج نشه . ماه اول زندگیم همش انتقاد ازم می شد آخر خسته شدم بهش گفتم توام عیب و ایراد داری من به روت نمی آرم بس کن مردم سال اول زندگیشون بهترین دوران زندگی بعد از ازدواجشونه من ماه اولم بدترین داره می شه.
سخته برام عادت کنم این آخریا هم رفته به خونوادش سر زده بعد وقتی همو دیدیم می گه وزن کم کردم تو پیرم کردی (به شوخی) منم گفتم برو خونه بابات که بهت برسن (می دونم نباید می گفتم) برام سخته هم کار بیرون می کنم هم کار خونه هم درس می خونم بعدشم نمی ذارم بهش بد بگذره از میوه و بستنی و تنقلات گرفته تا غذا و گوشت و مرغ و تخم مرغ همیشه تو خونه هست . وضع مالیش خرابه در ماه یه بار اون خرید می کنه یه بار من که فشار بهش نیاد اما این جوابمه ؟
راستش بهش اعتماد ندارم فکر می کنم اینا همش فیلمه. من یه موقعیتی دارم که به راحتی می تونم از کشور برم البته خودم زیاد تمایل ندارم حرفشو زدیم گفته بودم تو بخوای باشه. مادرش بی نهایت دوست داره بره خارج و دو تا پسراش اونجا باشن .خودم یه بار هم رفتم آلمان درس بخونم. که فکر می کنم همین باعث جذب همسرم به من شد. قبل از اینکه برم یکسال با همسرم کار می کردم مجبور شدم استعفا بدم دو ماه تا ویزام درست شه ایران بودم ولی سرکار نمی رفتم همسرم اومد و خواست با هم آشنا شیم برای ازدواج که من گفتم دارم می رم آلمان نیستم آشنایی فایده نداره گفت منتظر می مونم یا زبان می خونم و منم میام پیشت. تا قبل از رفتنم یکی دو تا خواستگار داشتم که پذیرشم که اومد منصرف شدن . من قبول کردم آشنا شیم و یک ماه حدودا بعدش مادرش رو آورد تا منو ببینه و اوکی بده اول خوشم اومد گفتم پسر سر به راحیه اما الان فکر می کنم همش نقشه بوده برای رفتن از ایران. من رفتم دوماه موندم از محیط و تحقیراشون خوشم نیومد و باید کلی پول خرج می کردم اونجا می موندم از طرفی گفتم اگه این آقا واقعا قصد ازدواج با منو داره برگردم مشکلی نداره مسلما خوشحالم می شه بگذریم که در ارتباط دورادور چقدر اصرار به موندن من داشت. من برگشتم و یه دعوا تا مرز جدایی شکل گرفت که چرا برگشتیو تو نازک نارنجی هستی تا یه ذره سختی دیدی برگشتی فردا ازدواجم کنی می خوای با اولین مشکل فرار کنی ؟
متاسفانه بعد از ابراز علاقه ها و ... دوباره خام شدم و رابطمونو ادامه دادیم رفتم سرکار و دوباره با همسرم تو یه محل کار جدید همکار شدم مشکلاتی داشتیم اما منطقی حرف می زدیم و حل می شد که بحث خواستگاری شد و مادرش کارهایی کرد که از حوصله شما خارجه بخوام تعریف کنم .همین قدر بگم که رفتارهایی کرد موزیانه برای اینکه به من بفهمونه مخالفه این ازدواجه و من خودم برم کنار نه اینکه مستقیم به پسرش بگه و خودشو توی چشم پسرش بد کنه . من حدودا دوبار به اصطلاح این ارتباط شناختی قبل از ازدواج رو به هم زدم اما هر بار دلم برای اشکهای همسرم سوخت و مادرش رو بخشیدم به مشاوره رفتیم و مشاور گفت به درد هم می خورید فقط به من باید زیاد توجه شه تیپ شخصستیم بود.
الان هم یه قوانین جدید اومده برای از ایران خارج شدن که من شرایطش رو دارم و می تونم با همسرم برم همسرم رفت شهرشون مدارکشو بگیره مادرش از طریق یکی از آشنها فهمید (البته همسرم اینجوری می گه من شک دارم که خودش گفته) بگذریم سه ماهه قطع رابطه بودن با پسرشون و عاقش کرده بودن که با من ازدواج کرده تا فهمیدن رفته دنبال مدارکش برای اپلای شدن دایه عزیزتر از مادر و نمی دونم چیا گفتن که همسرم خام شده و رفت و آمداشونو از سر گرفتن.
من به سختی دارم تلاش می کنم کار می کنم پول جمع می کنم زبان می خونم و کار خونه و کار بیرون و ... افسردگی دارم می گیرم آخرش هم برم اونور همسرم و خونوادشو ببرم اونجا به ریشم بخندن بگن چقدر احمق بود. در صورتی که من فقط عشق رو ارجح می دونم . تو این سه ماه همسرم از همه مخفی می کنه که ازدواج کرده فامیلاش که نمی دونن چون عروسی نگرفتیم سرکار حلقشو نمی ندازه چون می گه قانونه اگه ازدواج کنیم یکیمون از شرکت بره. اینم ئضع توجهش به منه بعضی وقتها میاد کنارم می شینه نوازش می کنه اما بعد مثل اینکه رفع تکلیف باشه می گه همین الان بهت توجه کردم که . مگه عشق و محبت درونی نیست ؟
بگین من چیکار کنم ؟ کاری کردم که توش موندم نمی خوام با زحمت برم اونور بعد اینا فکر کنن خیلی زرنگن. من اولش اصلا اینجوری فکر نمی کردم اما الان با این شواهد و ماجراها و این توهینا و ناراحتی ها نمی خوام برم.
کلا افسردم نه دیگه می خندم (خیلی دختر شاد و خنده رویی بودم) نه حس کاریو دارم بگین من چیکار کنم نگین خونوادشو فراموش کن یا باهاشون خوب باش اینو اصلانمی تونم چون توهیناشون بخشودنی نیست . حداقل واسه منی که خواستگارای خیلی خوبی هم داشتم.